تصمیمم رو گرفتم. اگر این هفته معافیت از حضور سر کلاس ها رو بهم ندن، یه لیست بلند بالا از مشکلات مدرسه، سیستم آموزشی و مشکلات سیستم سمپاد تهیه میکنم و بچه های مدرسه رو تحریک میکنم که اعتصاب کنن. چند ساعت که نظم حضور سر کلاس ها به هم بریزه - مثل دفعه قبل - مجبور میشن یه سری امتیاز ها بدن. آخ از زبان چرب!

دیشب عزیزی لطف کرده بودن و به مناسبت تولدم از چهارصد کیلومتر اونورتر شیرینی سفارش داده بودن و من رفتم گرفتمش، همه شو خوردم و کلی قندم زد بالا. بعدش هم عده‌ی دیگری برام تولد گرفتن و کیک اونها رو هم خوردم. نصف قابلمه‌ی قورمه سبزی، و نصف یه پیتزا رو هم بعدش خوردم. آخرای شب رو هم با خوردن کلی میوه‌ی شیرین تموم کردم. فکر کنم هنوزم هضم نشدن ...!

 

صبح با هر بد بختی که بود بیدار شدم و رفتم مدرسه. اصلا مدیر رو ندیدم امروز. حتی صف صبحگاه هم نداشتیم. خیلی راحت رفتیم یه مقدار چرخ زدیم تو حیاط و بعدش رفتیم سر کلاس.

 

زنگ اول و دوم و سوم به چیزی جز بطالت نگذشت. دوباره توی کلاس ها جسارت به خرج دادم و شاید کمی مذاق معلم های این سه زنگ به نقد های تند و تیز به خودشون، روش تدریس شون و حتی محتوای کتاب درسی خوش نیومد، و گاهی با چرت زدن علنی سر کلاسشون ناراحت شدن، اما به هر حال گذشت. سه زنگی که هیچ حاصلی برای من نداشت.

زنگ چهارم قرار بود یکی از طلابی که تحصیلات دانشگاهی خارج از کشور (ایالات متحده) داشتن سر کلاسمون حضور پیدا کنن. ابتدا دوستان کمی جوگیر شدن، شعار سبزی پلو با ماهی نوشتن و با برگ چسبوندن به بالای تخته. من هیچی نگفتم، گفتم اوکی اعتراض شما قبول، اما فحاشی اعتراض نیست. اینجا بود که با مقداری حرف های برو بابا گونه مواجه شدم و بیخیال شدم. یهویی این حاج آقا وارد کلاس شد و ما تخته گاز نشستیم سر جاهامون. ایشون یه مقدار خش و بش کردن، و من در چهره‌ی اون فرد شعار نویس دیدم که انگار چندان از کاری که کرده، به هر دلیلی راضی نیست. و زمزمه کرد که بد بخت شدم. اینجا بود که گفتم: حاج آقا! میشه یه سی ثانیه بیرون تشریف داشته باشید؟ قبول کردن و چند ثانیه رفتن بیرون . به سرعت جت پریدیم سمت تخته و آثار فحش های نوشته شده روی تخته، و اون برگی که بالای تخته بود رو پاک کردیم و با چند تا پرش و جست و خیز برگشتیم سر جاهامون. تغییر استراتژی دادن. یقه! تا سه تا دکمه از بالا باز کردن و گفتن بیاید حرصش بدیم. حاج آقا برگشت و شروع کرد مجددا خش و بش. یه مقدار که صحبت کرد، یکی از بچه ها پرسید: حاج آقا با یقه ی باز ما مشکلی ندارید؟

گفت: من فرزانگان هم رفتم. یهویی بعضی دخترا جلوم روسری شون رو بیرون آوردن. بهشون گفتم که من از این صحنه ها هزاران برابر بیشتر دیدم! حتی لخت هم دیدم، اگر میخواید لخت هم بشید به شرط اینکه شرت و سوتین در نیارید بسم الله!

...

یک مقدار این حضوره من رو دلگرم کرد. یک مقدار مجددا عادی سازی میشه حضور آخوند ها در جمع دانش آموزان. اون تصورات عجیبی که درباره آخوند ها دارن، و صحبت های عجیبی که میکنن، میتونه تا حدودی تحت تاثیر این قرار بگیره.

 

 

مدرسه که تموم شد رفتم سر وقت کمپ. ناهارم رو خوردم و بعد از مدتی مشغول به تحصیل شدیم. میشه گفت سه تا بچه حزب اللهی توی کمپ داریم، سه نفری که شدیدا تخریب میشن. سیاست ما این بود که با خنده و ملایمت، بهشون بقبولونیم که این حرف هایی که میزنن صرفا شوخیه و پذیرفتن. گفتن ما اصلا به خود شخص شما کاری نداریم، عقاید شما رو نمیتونیم تحمل کنیم و کتفمون توی عقایدتون! (سطح عفت کلام: ۱۰۰/۱۰۰). حقیقتا با این قضیه مشکلی ندارم. اصلا عقاید افراد اهمیتی نداره و موجب احترام نمیشه، بلکه این موجب احترام میشه که افراد عقیده‌ی خودشون رو داشته باشن. وگرنه عقاید ساخته شدن که نقد بشن. این خود افراد هستن که محترم هستن.

 

بعد از کمپ و با مقداری شوخی سر اینکه دارم میرم تو سرکوب ها، و اینکه فهمیدم از روستاهای اطراف روستای بنده حدود ۱۳ نفر توی مدرسه مون هستن (که در نوع خود عدد جالبیه)، خارج شدم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس. یه خانم چادری کنارم نشسته بود، که تقریبا پا به سن گذاشته بود. سلام کردم و نشستم. مدتی نگذشته بود که دو تا دختر خانم با موهایی که بهش میگن چتری! و بدون روسری داشتن رد میشدن. بهشون گفتم: روسری هاتون افتاده خانم ها!

اونها که رد شدن و رفتن، اما خانم کنار دستیم گفت چیکارشون داری! دین گفته حجاب خوبه اما اختیاریه. و همه‌ی ۸۰ میلیون ایرانی که قرار نیست یک شکل بیان بیرون! من خودم هشت تا خواهر دارم که دو تاشون حتی روسری هم سر نمیذارن، ولی خودم به این دیدگاه رسیدم که حجاب خوبه! باید به عقاید و سلایق دیگران احترام بذاریم!

چندان وقتی به من نرسید که صحبت کنم. اتوبوس رسید. تنها چیزی که تونستم بگم این بود: حجاب توی اسلام واجبه، و همچنین امر به معروف و نهی از منکر و تذکر لسانی. 

مدتی پیش تصمیم گرفته بودم که تذکر لسانی رو کنار بذارم و به جاش کارهای رسانه‌ای و فرهنگی بکنم. اما خب به این پی بردم که تقلید، بدون شرط و قید و بند باید باشه. حتی اگر نمیفهمی چرا یا حتی اگر فکر میکنی که به صلاح نیست باید واجب رو انجام بدی.

اما نکته‌ی مهم احترام به علایق دیگرانه. چیزی که اخیرا توی مذهبی هامون هم به شدت میبینیم. میگن: باید به عقاید، سلایق، رفتار، و پوشش دیگران تا جایی که به ما آسیب نمیزنن احترام بذاریم و بپذیریمشون (دیدگاه لیبرال).

اما نه! افراد محترم هستن، اما لزوما عقاید و سلایق شون محترم نیست. 

 

 

پ.ن: کار مفید امروز: فکر کردن شدید و بسیار روی اثباتی دیگر از قضیه کوچک فرما. امروز هم بدون حاصل و بدون پیشرفت!

پ.ن ۲: سبزی پلو با ماهی، دوست دارم سپاهی :)