بالاخره معافیت رو گرفتم. قرار شد که ذره ذره بهم بدن که اوردوز نکنم. پیش مدیر رفتم و گفتم جناب مدیر من معافی میخوام. گفت حله برو به معاون پایه تون بگو.

زنگ اول هندسه داشتیم. معلم گفت اونهایی که ننوشتن تکلیف ها رو بیان جلوی کلاس بایستن. من هم سینه سپر کردم و با لبخندی غرور انگیز رفتم جلوی کلاس ایستادم. معلم چند بار پفیوز خطابم کرد، ولی هر بار بهش گفتم مطمئنی؟ و یه حالتی به خودم گرفتم که انگار دارم مسخره ش میکنم. بعد از اینکه یادداشت کرد که دو نمره از مستمرم کم کنه، گفت برو بشین. من رفتم و نشستم. گفت که من اگر الان دو نمره کم کردم، دفعه بعدیش چهار نمره کم میکنم. دفعه بعد تریش هشت نمره. یه دنباله حسابی هستش. من از آخر کلاس صدا زدم: دنباله هندسی! 

گفت برو بیرون. پا شدم که برم با کیفم. گفت که کیفتو نبر. گفتم من که کیف نمیبرم. گفت رو کولته! گفتم اثباتش کن :) 

و در همون حالت خارج شدم. گفت دومین باره که اخراج میشی و این یعنی بدون حضور اولیا دیگه سر کلاس قبولت نمیکنم. منم بی اهمیت ادامه دادم و رفتم توی کتابخونه نشستم. از اونجا که نمیشد لپ تاپم رو بیارم بیرون و شروع کنم به انجام کارم، جزوه‌ی گسسته‌ی یکی از دوازدهمی ها رو گرفتم و شروع کردم به خوندن.

 

بهش گفتم: ما باید مثل دفعه قبل به بهانه‌ی مشکلات مدرسه و سیاست های سمپاد اعتراض کنیم! 

یکی گفت: مگه تو بسیجی نبودی؟! (با تعجب فراوان)

گفتم: عضو بسیج نه ولی هم خط چرا. چطور؟

گفت: چطور بسیجی هستی که میخوای اعتراض کنی؟ ....

 

 

 

در ادامه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد، تا اونجا که از کمپ زدم بیرون و مادرم منو برد و یه آب هویج و یه ذرت مکزیکی مهمانم کرد. بعد اونجا درباره یه سری چیزا صحبت کردیم و دیدم که بهترین زمانه برای پیش پا کشیدن مسئله چند همسری. در حقیقت من نمیخوام چند تا زن بگیرم، منتها از اونجایی که مادرم احتمالا یکی از دختران فامیل رو برام در نظر گرفته (یا شایدم چند تایی رو به عنوان گزینه در نظر گرفته) و من نمیخوام توی فامیل ازدواج کنم، یه چیز هایی بهش میگم که نا امید بشه از اینکه برای من بره سراغ اینها.

مثلا بهش میگم زن من باید منو به عنوان خدای دومش قبول داشته باشه، همه‌ی نیاز های من رو با تمام توانش برطرف کنه، هر چند تا که خواستم بچه بیاره، هر جایی که گفتم زندگی کنه، و کار هایی که برای طالبان هم قفله. خلاصه اینجوری دیگه کیس های فامیلی پر :)